کد مطلب:315250 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:207

دکتر دکترهاست
حضرت حجت الاسلام و المسلمین غلام رضا خلیل نژاد سرابی كرامت زیبایی را این گونه نقل می نماید:

بنده حدود ده سال است كه هر هفته روزهای پنج شنبه و جمعه جهت تبلیغ عقائد مذهب حقه جعفریه اثنا عشریه از قم مقدسه به تهران می روم. در همین اواخر، در اول ماه ذی القعده الحرام 1426 كه عازم تهران بودم جریان كرامت جالبی را شنیدم كه قلب هر انسان حق جویی را متوجه لطف خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام می نماید. جریان از این قرار است.

همراه بنده در ماشین چند نفر از آقایان روحانی هم بودند كه متوجه شدم روحانی كاروان حج هستند و جهت شركت در جلسه ی مسایل حج در حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام سید الكریم به تهران می رفتند.

راننده ی ماشین بعد از طی مقداری از مسافت راه، صحبت را باز كرد و گفت: من احمدی، كارمند اداره آتش نشانی میمنت، نزدیك میدان آزادی تهران هستم و فردا صبح جهت ادای نذری كه دارم به عراق و پابوس حضرت اباالفضل



[ صفحه 491]



العباس علیه السلام مشرف می شوم.

وی در حالی كه اشك می ریخت، شروع كرد به تعریف معجزه ای كه خود شاهد وقوع آن بوده.

گفت: بنده فقط یك دختر دارم كه پنج سال پیش تب شدیدی نمود. او را به بیمارستان بردیم. دكتر پس از معاینات، آمپولی تجویز كرد كه در همان بیمارستان تزریق شود. همراه ما، خانم بارداری - كه مبتلا به تشنج شده بود -به تزریقات آمده بود كه برای ایشان هم آمپول خاصی باید تزریق می شد.

بچه های خانم باردار به شدت بی تابی می كردند. از شدت شیون بچه ها، خانم پرستار كه مسئول تزریقات بود، آمپول آن خانم را اشتباها به دختر بنده تزریق كرد. از همان لحظه بدبختی ما شروع شد و دختر دلبندم به طور كل فلج شد. دختر نازدانه ام تبدیل شده بود به یكپارچه گوشت حتی زبانش هم از تكلم افتاده بود.

حدود پنج سال دخترم را به نزد اطبای مختلف بردم، هر جا روزنه ی امیدی بود سر زدم. حتی پنج ماه قبل او را پیش دكترهای متخصص در لندن بردم. اما آنجا هم ناامید كردند و گفتند: كاری از دست ما برنمی آید.

كاملا ناامید شده بودیم. همراه خانمم بچه را برداشتیم و به عتبه بوسی خورشید ملك ایران، حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء مشرف شدیم. یك روز كه در حرم مشغول نماز بودم و بچه نیز همراه من بود، یك آقا سید روحانی - كه كنارم نشسته بودند و مشغول عبادت بودند - فرمودند: شما او را به دكتر بردید؟

گفتم: حتی به دكتر كرمانشاهی كه متخصص معروفی هم است، مراجعه كردیم و چند ماه هم ایشان را به لندن بردیم، اما فقط ناامید شدیم.



[ صفحه 492]



فرمودند: نه، آن دكتر كه گفتم: اینها نیستند. منظورم دكتر دكترها، حضرت اباالفضل علیه السلام است. خدمت ایشان بروید و شفای فرزند خود را بگیرید.

با شنیدن نام زیبای قمر بنی هاشم علیه السلام بغض راه گلویم را بست و اشك از چشمانم جاری شد. برگشتم به طرف دخترم و لحظه ای به او نگاه كردم، وقتی رو برگرداندم، دیدم آن سید روحانی نیستند. اصلا متوجه رفتن ایشان نشده بودم.

چند روز بعد كه به تهران آمدم یك راست یك ماشین دربست گرفتم و به سمت عراق حركت كردیم. تحول عجیبی در روحیه ام ایجاد شده بود. طوری كه وقتی به پاسگاه مرزی قصر شیرین رسیدیم و جریان حرم حضرت رضا علیه السلام را تعریف كردم، آنها هم علی رغم شرایط فوق العاده ای كه حاكم بود، موافقت كردند و از مرز رد شدیم.

در خاك عراق هم اتومبیلی اجاره كردیم و به كربلا رفتیم. در ابتدای تشرف، به عتبه بوسی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رفتیم. در موقع نماز مغرب به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام مشرف شدیم. دخترم روی ویلچر همراهم بود، نماز مغرب را به جماعت خوانده بودیم كه متوجه شدم، دخترم مانند كسی كه برق گرفته شده باشد، می لرزد. بالای سرش ایستادم. اشاره كرد كه او را در بغل بگیرم.

وقتی بغلش كردم، دست هایش را بر گردنم انداخت و مرا محكم بغل كرد. مثل این كه نیروی تازه ای به بدنش وارد شده بود. گفتم: دخترم! بنشین تا من نماز عشاء را هم بخوانم بعد می رویم منزل.

در همان لحظه تجلی كرامت باب الحوائج قمر بنی هاشم علیه السلام صادر شد و دخترم كه پنج سال قدرت تكلم نداشت، با صدایی دلنشین گفت: بابا! بگذار در بغلت بمانم.

من كه سال ها در آرزوی چنین لحظه ای به هر دری زده بودم، دست هایم



[ صفحه 493]



بسته شد و بچه از بغلم روی سنگ های كف حرم افتاد. اما به محض افتادن خودش با سرعت تمام بلند شد و به سمت ضریح منور آقا اباالفضل علیه السلام دوید.

نمازگزاران هم كه از قبل اوضاع بچه را دیده بودند، به دنبال او دویدند و صف های جماعت بهم خورد. ولی من ناتوان از حركت، روی زمین بدون اختیار نشسته بودم.

وقتی حالم بهتر شد و بلند شدم دیدم همه به این بچه نگاه می كنند و گریه می نمایند.

دخترم در حالی كه اشك می ریخت، ضریح مطهر را هم در آغوش گرفته بود و مكرر می گفت: جانم به قربانت اباالفضل، فدایت اباالفضل.

مریضی كه به دست توانمندترین اطبا قابل علاج نبود با یك نظر مهربان از دختر دلبندم رخت بربسته بود، به بركت این كرامت از نظر معنوی هم خودم هم خانمم و حتی تمام فامیل تغییر كرده ایم و به خصوص بعضی كه نسبت به معنویات بی توجه بودند به بركت این معجزه دست از كوتاهی برداشتند.

این معجزه در تاریخ دوم شوال 1426 هجری قمری اتفاق افتاده است...

خداوند به حرم باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام در ظهور امام زمان علیه السلام تعجیل فرماید. آمین رب العالمین.

ناقل ادامه می دهد: بعد از سفر لندن مأموریت خاموش كردن خانه ای را پیدا كردیم. دو تا بچه در خانه بودند كه آتش به آنها نزدیك می شد. مقاومت لباس های ما تا 85 درجه سانتی گراد است. اما وقتی بچه ها را دیدم كه آتش به سمت آنها می رفت و آنها می گفتند: عمو بیا ما را نجات بده.

از آتش رد شدم: حتی لباس هایم از شدت گرما آب شد و به بدنم چسبید، ولی تاب سوختن بچه ها را نداشتم. بچه ها را خارج كردم. وقتی خیالم راحت



[ صفحه 494]



شد، یك لحظه در دلم افتاد كه خدایا! می شود تو هم بچه ی مرا نجات بدهی.

دیدم مادر بچه ها گریه می كند و مرا دعا می كند.

شاید این معجزه اثر كاری خیری بود كه خالصانه انجام شده بود كه نظر لطف اهل بیت علیهم السلام را متوجه بنده نموده بود.